معنی تخته شکسته بندى

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

تخته تخته

تخته تخته. [ت َت َ ت َ ت َ / ت َ ت ِ ت َ ت ِ] (اِ مرکب، ق مرکب) قطعه قطعه. پارچه پارچه. (ناظم الاطباء). لخت لخت:
چو تخته سنگ بر آن خانه تخته تخته ٔ زر.
فرخی.
گهی چون تخته تخته ساده سیم اندر هوا بر هم
گهی چون توده توده سوده کافورست بر بالا.
مسعودسعد.


شکسته

شکسته. [ش ِ ک َ ت َ / ت ِ] (ن مف / نف) مکسور و خردشده. (ناظم الاطباء). خرد. (آنندراج). منکسر. مکسور. کسیر. (منتهی الارب). نعت مفعولی از شکستن در معنی متعدی آن. (یادداشت مؤلف). صاحب آنندراج در توضیح شکسته و فرق آن با خرد مینویسد: شکسته وقتی اطلاق میشود که آن شی ٔ قطعه های کلان کلان شده باشد بخلاف خرد وقتی اطلاق شود که مانند دقیق باریک شود یا مانند سورمه سوده شود. (از آنندراج):
شکسته دری دید پهن و دراز
بیامد خداوند و بردش نماز.
فردوسی.
هزار خار شکسته در او و خسته از آن
به چند جای سر و روی و پشت و پهلوو بر.
فرخی.
بس پربهاست عمر ولیکن شکسته به
آن جام گوهری که در او خون خود خورم.
مجیر بیلقانی.
که سهل است لعل بدخشان شکست
شکسته نشاید دگرباره بست.
(بوستان).
رتام، شکسته و ریزه شده. مرثوم، شکسته از هر چیزی. (منتهی الارب).
- شکسته بیخ، که بیخ و بن وی شکسته باشد:
من شاخ وفاو مردمی را
کی چون تو شکسته بیخ و نردم.
خاقانی.
- شکسته جام، که جام وی شکسته باشد. که جام خود را شکسته باشد. کنایه از کسی که به قصد توبه جام می بشکند:
محتسب گویی به ماه روزه جام می شکست
کآن شکسته جام را رسوای خاور ساختند.
خاقانی.
- شکسته جامی، جام شکسته داشتن:
سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی
از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی.
سعدی.
و رجوع به ترکیب شکسته جام شود.
- شکسته شدن، مکسور شدن و از هم جدا شدن و خرد شدن. (از ناظم الاطباء). انکسار. خرد شدن. (از یادداشت مؤلف): انجزاع، هزم، شکسته شدن عصا. تهزع، شکسته شدن چوب و جز آن. (منتهی الارب).
- || کمتر سخت و شدید شدن. (ناظم الاطباء): اگر خصم را معاودتی باشد و عجزی افتد چون هوا شکسته شود و فصل خزان دررسد گرگان به دست است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 114).
- شکسته کمان، که کمان وی شکسته باشد:
به تو هرکه یازد به تیر و کمان
شکسته کمان باد و تیره روان.
فردوسی.
- شکسته گردیدن، شکسته شدن. انکسار. تکسر. (یادداشت مؤلف): تجزع، شکسته گردیدن عصا. تیهور؛ آنچه شکسته گردد از ریگ توده. (منتهی الارب).
- کشتی شکسته، آنکه کشتی اش شکسته باشد. کنایه از درمانده و نومید به سبب از دست رفتن وسیله ٔ نجات: کاروان زده و کشتی شکسته و مرد زیان رسیده را تفقدی نماید. (گلستان).
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدارآشنا را.
حافظ.
|| دونیم شده. جداشده از هم:
برون کردم ز پا خار شکسته
برون رفتم ز گلزار شکسته.
باقر کاشی (از آنندراج).
|| ترکیده و منشق شده. (ناظم الاطباء). در عرف بر چیزی اطلاق شود که کسری داشته باشد هرچند اجزای آن بالفعل متفرق نباشد بخلاف خرد که در این صورت تفرق بالفعل لازم است. (از آنندراج). ترک و قاچ برداشته. درز و شکاف یافته، چون: دیوار شکسته. (یادداشت مؤلف): پادیر؛ چوبی بود که پیش دیوار شکسته نهند مانند ستون تا دیوار نیفتد. (از لغت فرس اسدی). || ترک ومو که بر اثر ضربت به استخوانی از استخوانهای بدن یا خاصه پا است. پا یا دست آسیب دار. عضوی که شکستگی استخوان پیدا کرده باشد. (یادداشت مؤلف). استخوان ترک و مویه برداشته ٔ اندام خاصه دست و پا بر اثر ضربت یا زمین خوردگی و جز آن: جبر، چوبها که بر شکسته بندند. (منتهی الارب): از شکسته ٔ خود مومیایی دریغ نمی باید داشت. (مرزبان نامه). هر اشک ناروان روان گردد و هر رخساره ٔ خراشیده و هر گریبان چاک و هر سینه ٔ ملطوم و هر پهلو شکسته و درافتاده بر خاک. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 445). از پای شکسته چه سیر آید و ازدست تهی چه خیر. (گلستان).
- شکسته استخوان، استخوان شکسته. استخوان که از جایش دررفته و یا آسیب دیده باشد.
- || شکسته استخوان، شخصی که استخوانش شکسته باشد: شکسته استخوان داند بهای مومیایی را.
؟
- شکسته اندام، که عضوی از اعضای وی شکسته باشد: ناقه کسیر؛ ناقه ٔ شکسته اندام. (منتهی الارب).
- شکسته بستن، تجبیر. جبر. اجتبار. (منتهی الارب). استخوان شکستگی یافته را با چوب و جز آن بستن جبر را. (یادداشت مؤلف): جبر؛ شکسته را دربستن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تجبیر؛ شکسته را دربستن. (دهار). اجتبار؛ دربسته شدن شکسته. (از تاج المصادر بیهقی).
- شکسته بینی، رتیم. (یادداشت مؤلف).
- شکسته پشت، آنکه پشت وی شکسته باشد.
- || کنایه از خوار و مخزول. (از یادداشت مؤلف). مخزول. اخزل. (منتهی الارب). پریشان حال و آشفته. بریخ. (یادداشت مؤلف). خزل،شکسته پشت گردیدن. (منتهی الارب):
همی شدید به بیچارگی هزیمتیان
شکسته پشت و گرفته گریغ را هنجار.
عنصری.
- شکسته دندان، افرم. (یادداشت مؤلف): افرم، مرد شکسته دندان. اهتم،مرد شکسته دندان پیشین. (منتهی الارب).
- شکسته سر،مأموم. آنکه سر شکسته دارد. مشجوج. (یادداشت مؤلف). اشج. (تاج المصادر بیهقی): اسلاع، شکسته سر گردیدن. (منتهی الارب):
قلم بخت من شکسته سر است
موی در سر به طالع هنر است.
خاقانی.
ای دایگان عالم دیدی کز اهل شروان
از کوزه ٔ یتیمان هستم شکسته سرتر.
خاقانی.
- پشت شکسته، پشت خردشده. پشت کسی انکسار پیدا کرده.
- || کنایه از حالت پریشان و آشفته:
از پشت شکسته ٔ وفا به
بازوی زمان کمان ندیده ست.
خاقانی.
|| مجروح و خسته. (ناظم الاطباء). زخمی. جراحت برداشته:
بیامدسروش خجسته دمان
مزن گفت کو را [ضحاک را] نیامد زمان
همیدون شکسته ببندش چو سنگ
ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ.
فردوسی.
دوای خسته و جبر شکسته کس نکند
مگر کسی که یقینش بود به روز یقین.
سعدی.
به روزگار سلامت شکستگان دریاب
که جبر خاطر مسکین بلا بگرداند.
سعدی.
- شکار شکسته، فریسه. (زمخشری).
|| اشتر یا استر که پای او شکسته باشد. مثل: شکسته در قطار افکندن، اشتر که قلم پای او آسیب دیده است. (از یادداشت مؤلف).
- شکسته در قطار انداختن، مراد اشتر پای شکسته را داخل قطار اشتران کردن است. (یادداشت مؤلف).
- || با ایجاد ضعفی در امری مانع سرعت پیشرفت آن شدن. (از یادداشت مؤلف).
- شکسته شدن، از پا افتادن. از پا درآمدن: پادشاه... به دو دست بر سر و روی شیر زد چنانکه شکسته شد و بیفتاد. (تاریخ بیهقی).
|| ناتمام. ناکامل. مقابل درست. مقابل تمام. (از یادداشت مؤلف):
شکسته متاعی که در دست توست
از آن به که در دست دشمن درست.
سعدی.
- شکسته داشتن نَفَس در کام، شکستن نَفَس در دهان. حبس نفس در سینه:
زآن بیم که از نفس بمیرد
در کام نفس شکسته دارم.
خاقانی.
- شکسته و بسته، شکسته بسته. پریشان: غلامان سرایی نیز دررسیدند شکسته و بسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 497). و رجوع به ماده ٔ شکسته بسته شود.
- زبان شکسته و بسته، زبان که قادر به ادای صحیح کلمات و مقاصد نباشد. زبان نارسا. بیان نامفهوم:
من خود اندیشه ناک پیوسته
زین زبان شکسته و بسته.
نظامی.
و رجوع به ماده ٔ شکسته بسته شود.
- نماز شکسته، نماز قصر. صلوه قصر. نماز کاروانی. نماز سفر. نماز مسافر. مقابل تمام. (یادداشت مؤلف).
|| تمام. کامل. بسررسیده. پایان یافته. (یادداشت مؤلف).
- شکسته گشتن آرزو، انجاز. برآورده شدن. برآمدن. (یادداشت مؤلف):
شد کعبه ٔ زوار درش زآنکه برآن در
گشت آرزوی سینه ٔ زوار شکسته.
سوزنی.
|| خراب. مخروبه. ویران. خراب شده. ویران شده. (یادداشت مؤلف):
بسا شکسته بیابان که باغ خرم بود
و باغ خرم گشت آن کجابیابان بود.
رودکی.
سرو بنان کنده و گلشن خراب
لاله ستان خشک و شکسته چمن.
کسایی.
به گودرز گفتند کاین کار توست
شکسته به دست توگردد درست.
فردوسی.
انهجام، تجرجم، شکسته وویران گردیدن. انهمار، تهکم، انهداد؛ شکسته و ویران شدن. هائر؛ بنای شکسته و ویران. هاری، بنای شکسته. (منتهی الارب). || مغلوب گشته. (ناظم الاطباء). مقهور. مغلوب. شکست خورده. شکست یافته. (یادداشت مؤلف):
به یک زمان سپه بیکرانه را بشکست
شکستگان را بگرفت و جمله داد امان.
فرخی.
هرچه داشتند به دست امیر محمود و لشکر وی افتاد و امیر خراسان آمد شکسته و بی عدت به بخارا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 656). پس ناگاه طاهر بر سر او تاخت و او را شکسته و منهزم به جان بادغیس انداخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 35).
- شکسته سپه، سپاه شکسته. لشکر مغلوب:
راست گفتی که شکسته سپه خانندی
پیش محمود شه ایران در دشت کتر.
فرخی.
- شکسته شدن، مغلوب شدن. شکست یافتن. هزیمت یافتن: هر دو سپاه با یکدیگر برآویختند و حربی کردند سخت و ترکان شکسته شدند و مسلمانان غنیمت بسیار یافتند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
یاسمن آمد به مجلس با بنفشه دست سود
حمله کردند و شکسته شد سپاه بادرنگ.
منجیک.
بسازند تا گردد آن رزمگاه
شکسته شود شهر گیرد پناه.
اسدی.
با اسکندر رومی او را حربها افتاد و چند بار شکسته شد. (مجمل التواریخ و القصص). معتضد چند بار سپاه فرستاد و شکسته شدند و بازآمدند. (مجمل التواریخ و القصص).
بیرون شدن به صحرا و مصاف کردن و شکسته شدن ایشان و پناه بردن به قلعه ٔ سمور. (راحهالصدور راوندی).
مصاف لشکر بدعت همی شکسته شود
چو چرخ رایت احمد به صحن بطحا زد.
ظهیر فاریابی.
- شکسته گردیدن سپاه، مغلوب شدن سپاه:
به یک مرد گردد شکسته سپاه
همیدونْش یک مرد دارد نگاه.
اسدی.
و رجوع به ترکیب شکسته شدن شود.
- لشکر شکسته، سپاه شکست خورده و مغلوب. جیش منهزم. (یادداشت مؤلف):
رویت به زلف پرچین تسخیر ملک دل کرد
فتحی چنین که کرده ست با لشکر شکسته ؟
صائب (از آنندراج).
|| هزیمت یافته. (از ناظم الاطباء). || متفرق. پریشان. (یادداشت مؤلف):
قرارم چون شکسته کاروان است
روانم چون کشفته دودمان است.
(ویس و رامین).
- مثل لشکر شکسته، لشکر پراکنده و متفرق. بسبب مغلوب شدن از خصم مثل لشکر شکسته آمدن، متفرق و پراکنده و تک تک آمدن. (از یادداشت مؤلف).
|| بتنگ آمده. || متکبر. (از ناظم الاطباء). || متواضع. فروتن:
گفت پیران شکسته ٔ دهرند
در جوانی شکسته باید بود.
ابن یمین.
- شکسته ٔ کسی، ارادتمند و فروتن و متواضع نسبت به او:
اگر خطی بنویسی خط شکسته نویس
شکستگان تو خط شکسته خوش دارند.
؟
|| آنکه یا آنچه حالت انکسار دارد. (یادداشت مؤلف). پریشان. نابسامان. آزرده. رنجور. رنجدیده. رنجیده:
ذکر او در زبان بسته طلب
معرفت دردل شکسته طلب.
سنایی.
کجا توانم پیوست با تو کز همه روی
شکسته چون دل خاقانی است اسبابم.
خاقانی.
جای تو در دل شکسته ٔ ماست
که تو ریحان و ما سفال توایم.
خاقانی.
یا رب دل شکسته و دین درست ده
کآنجا که این دو نیست وبالیست بیکران.
خاقانی.
یا رب دل شکسته ٔ خاقانی آن ِ توست
درد دلش به فیض الهی فرونشان.
خاقانی.
شمشیر قوی نیاید از بازوی سست
یعنی ز دل شکسته تدبیر درست.
سعدی.
جانا دل شکسته ٔ سعدی نگاه دار
دانی که آه سوختگان را اثر بود.
سعدی.
دل شکسته که مرهم نهد دگربارش
یتیم خسته که از پای برکند خارَش ؟
سعدی.
گر به جراحت و الم دل بشکستیَم چه غم
می شنوم که دمبدم پیش دل شکسته ای.
سعدی.
دل شکسته بود بارگاه بارخدای
هزار باردر آنجا فرود بار آورد.
ادیب الممالک فراهانی.
طواف کعبه ٔ دل کن نه طوف کعبه ٔ گِل
دل شکسته خداوند را مکان افتاد.
؟
- امثال:
دست شکسته بکار میرود و دل شکسته بکارنمیرود. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به دل شکسته شود.
- پشت و دل شکسته، کنایه از حالت انکسار و آزردگی و ناکامی:
با پشت و دل شکسته آمد
در خدمت تو درست پیمان.
؟
- دل شکسته، پریشان خاطر. ملول. دل آزرده. رنجور:
ای پسر هیچ دل شکسته مباش
کاندرین خانه نیز احرارند.
ناصرخسرو.
- دل شکسته، دل که آزرده و رنجیده بود. رجوع به ماده ٔ دل و نیزشواهد شکسته در ذیل همین معنی شود.
- دل شکسته گشتن، ملول و افسرده شدن:
دل شکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم گشت خاموش از جواب.
مولوی.
- شکسته قامت، که قدش دوتا شده باشد:
سرکوفته و جگردریده
موی از بن گوشها بریده
قامت زده و شکسته قامت
انگیخته از جهان قیامت.
نظامی.
- شکسته گونه، پریشان حال. پریشان گونه:
نخست گفت که جانا ترا چه شد که چنین
شکسته گونه ای و کار بر تو گشته عبر.
فرخی.
و رجوع به ماده ٔ دل شکسته شود.
|| دردمند. (ناظم الاطباء). پریشانحال. پریشان خاطر. ناکام. رنجیده. آزرده خاطر:
بر دل هر شکسته زد غم تو
چون طبق بند از صنیعت تو.
شهید بلخی.
گفتند علی تکین سخت شکسته و متحیر شده است که مردمش کم آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353).
نوبت خواجگی زنم بهر هوای تو مگر
نشکند از شکستگان قدر هوای چون تویی.
خاقانی.
خاقانی را شکسته دیدی بدرست
گفتی که ز چاره دست میباید شست.
خاقانی.
اگر توقع بخشایش خدایت هست
به چشم عفو و کرم بر شکستگان بخشای.
سعدی.
با چون خودی درافکن اگر پنجه می کنی
ما خود شکسته ایم چه باشد شکست ما.
سعدی.
رحمت کن اگر شکسته ای را
صبر از دل بیقرار برگشت.
سعدی.
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش.
حافظ.
من شکسته ٔ بدحال زندگی یابم
در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول.
حافظ.
بدین شکسته ٔ بیت الحزن که می آرد
نشان یوسف دل ازچَه ِ زنخدانش.
حافظ.
- شکسته آمدن، با ترس و لرز حرکت کردن. آهسته و به حال ناتوانی و دهشت و اضطراب راه رفتن:
می دود بی دهشت وگستاخ او
خشمگین و تند و تیز و ترشرو
کز شکسته آمدن تهمت بود
وز دلیری رفع هر ریبت بود.
مولوی.
- شکسته خاطر شدن، دل آزرده شدن. رنجیده خاطر گشتن: چون این خبر به من رسید قوی شکسته خاطر شدم. (انیس الطالبین ص 227).
- شکسته شدن، در اثر پیری یا بیماری و یا اندوه بسیار، ضعیف و ناتوان شدن. (یادداشت مؤلف).
- || آزرده و پریشان گشتن:
به مهتر چنین گفت مرد دبیر
که این نامه بر گرز و تیغ است و تیر
شکسته شد آن مرد جنگ آزمای
از آن پرسخن نامه ٔ سوفرای.
فردوسی.
ای دل خاقانی از سخن چه گشاید
شو که شد اهل سخن تمام شکسته.
خاقانی.
استخراب، شکسته شدن از مصیبت. ختو؛ شکسته شدن از اندوه یا بیم یامرض. هجوع، شکسته شدن از گرسنگی. (منتهی الارب).
- شکسته شدن دل کسی، آزرده و رنجور شدن. مصاب و رنجیده خاطر گشتن او:
گر او با تهمتن نبرد آورد
سر خویشتن زیر گرد آورد
بود زین سخن نیز با شاه ننگ
شکسته شود دل سپه را به جنگ.
فردوسی.
دل لشکر شاه توران سپاه
شکسته شد و تیره شد رزمگاه.
فردوسی.
روزی دیوان او را دیده بر سر کوه و اندیشه ٔ هلاک آن کردند و گفتند که تا دل پدر اوشکسته شود و با ما نتواند کوشید... (قصص الانبیاء ص 32).
- شکسته کامی، ناکامی. شکست در آرزو:
در اهل هنر شکسته کامی
به زآنک بود شکسته نامی.
نظامی.
- شکسته کردن، آزرده و ناکام و شکست خورده ساختن:
دشمن مرا شکسته کند دوست دارمش
حاشا که من شکست به دشمن درآورم.
خاقانی.
مکن به لون سیه دیگ را شکسته ببین
که از دهان کدام اژدها برون آمد.
خاقانی.
- شکسته گشتن، کنایه از دردمند و پریشان و ناتوان گشتن:
شکسته چنان گشته ام بلکه خرد
که آبادیم راهمه باد برد.
نظامی.
|| سست وناتوان و عاجز. (ناظم الاطباء). آنکه علائم پیری در او ظاهر شده است چون خمیدگی پشت و سپیدی موی و غیره. سخت پیر. سخت ضعیف و ناتوان از پیری یا مرض. (یادداشت مؤلف):
من نه به وقت خویشتن پیر و شکسته بوده ام
موی سپید میکند چشم سیاه اکدشان.
سعدی.
گفت پیران شکسته ٔ دهرند
در جوانی شکسته باید بود.
ابن یمین.
به دریافت خاطرها و خدمت فروماندگان و ضعیفان و شکستگان و کسانی که خلق با ایشان نظری و التفاتی ندارند باید که مشغول گردی. (انیس الطالبین ص 28).
- شکسته شدن، پیر شدن. حالت انکسار یافتن. شکسته خاطر و پریشان گشتن:
وگر شکسته شدی چون من و سخن گفتی
به شعر خویش نیارستی افتخار آورد.
ملک الشعراء بهار.
- پیر و شکسته شدن، فرتوت و ناتوان و ضعیف گشتن. (یادداشت بخط مؤلف).
|| شرمنده و خجل و نادم و پشیمان. (ناظم الاطباء). || بیرونق و خراب و ضایع، چون: بازار شکسته و بخت شکسته و لشکرشکسته. (آنندراج).
- بازار شکسته، بازار بیرونق و کاسد:
به سودای غمت سودی ندیدم
چو بازرگان بازار شکسته.
باقر کاشی (از آنندراج).
- بخت شکسته، بخت نامساعد:
مهرش ز مشرق دل من میکند طلوع
زین سان که راست طالع و بخت شکسته ای.
ملا بنایی.
- زر شکسته،زر کم عیار. رجوع به همین ترکیب در ذیل زر شود.
- شکسته شدن، کاسته شدن و تنزل کردن. (ناظم الاطباء).
- شکسته نام، بدنام. رسوا:
قلب سخن شکسته نامان
بر ما نتوان بدین بپیوست.
خاقانی.
- شکسته نامی، بدنامی. رسوایی:
در اهل هنر شکسته کامی
به زآنک بود شکسته نامی.
نظامی.
- قیمت چیزی شکسته شدن، ارزان و کم ارزش شدن آن. از قدر و اعتبار افتادن آن:
قیمت و عزت کافور شکسته نشده ست
گر ز کافور به آمد بسوی موش پنیر.
ناصرخسرو.
- کار شکسته، کار بیرونق و خراب. (از آنندراج):
آشفتگی کار دل افکنده ز پایم
کز پای شکسته ست بتر کار شکسته.
مؤمن استرآبادی (از آنندراج).
- گلزار شکسته، گلزار بی رونق و خراب. (آنندراج):
برون کردم ز پا خار شکسته
برون رفتم ز گلزار شکسته.
باقر کاشی (از آنندراج).
|| اندکی مال یا ملک. (یادداشت مؤلف): در بها ستدن از سه گونه احسان بود، یکی بعضی کم کردن، دیگر شکسته و نقدی که بتر بود ستاندن و دیگر مهلت دادن. (کیمیای سعادت).
از حادثه ای که هرچه زو گویم هست
هرچند که بشکست مرا هیچ نبست
گفتند شکسته ای به دست آورده ست
آورده ام آن شکسته لیکن همه دست.
انوری.
|| باطل شده. زایل شده. از میان رفته. از اعتبار افتاده. (یادداشت مؤلف). عمل و وظیفه ٔ دینی مانند نماز و روزه و وضو و توبه که باطل شده باشد.
- شکسته پیمان، استعاره ٔ مشهور است. (آنندراج). که پیمان شکسته باشد:
همچون دل خود شکسته پیمان
با یار ز کار خود پشیمان.
؟ (از آنندراج).
- شکسته شدن، از بین رفتن. زایل شدن. کم شدن. (یادداشت مؤلف). زایل گشتن. از میان رفتن. فرونشستن. کاستن: پس بضرورت دارویی که به یک درجه سرد کند به آن بیامیزند تا حرارت دارو شکسته شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر به بعض این داروی سردکننده داروی دیگر آمیزند بیشک حرارت داروی نخستین شکسته شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- شکسته شدن هوا، کاسته شدن سرما یا گرما.
- ناشکسته، باطل نشده. وظیفه ٔ دینی که باطل نشده است:
در جهان هر جا که یاد آن لب میگون گذشت
ناشکسته توبه ای نابسته زناری نماند.
خاقانی.
|| حرف لکنت دار، چون: سخن شکسته و گفتار شکسته و اقرار شکسته. (آنندراج):
سخن شکسته برآید ز تنگی دهنش.
؟
- گفتار شکسته، حرف لکنت دار. (از آنندراج):
از آن بدمست نیکو می نماید
لب شیرین و گفتار شکسته.
باقر کاشی (از آنندراج).
|| کلمه که از حروف آن بکاهند و حذف کنند: کیخا شکسته ٔ کدخدا است. دخو شکسته ٔ دهخدا است. محرف. (یادداشت مؤلف). || (اِ) قسمی از خط تحریر. (ناظم الاطباء). خط منکسر. قسمی از خطوط ایرانی: درویش در شکسته، مثل عماد در نستعلیق است. مقابل نسخ و نستعلیق. یکی از هفت قلم جدید. (یادداشت مؤلف). یکی از انواع خطوط فارسی که در آن بیشتر حروف بهم متصل شوند و برای سرعت تحریر (مخصوصاً در نامه نگاریها) بکار رود، و آن همان خط باریک قدیم است که درویش عبدالمجید آنرا اصلاح و تکمیل کرد. (فرهنگ فارسی معین):
ای گشته مثل به خوشنویسی ز نخست
مفتاح خزائن هنر خامه ٔ توست
تا کرده خدا لوح و قلم را ایجاد
ننوشته کسی شکسته را چون تو درست.
حاجت شیرازی (در مدح درویش عبدالمجید).
اگر خطی بنویسی خط شکسته نویس
شکستگان تو خط شکسته خوش دارند.
؟
- شکسته نستعلیق، نستعلیق شکسته. قسمی از خط نستعلیق. (یادداشت مؤلف).
|| کسر، در اصطلاح حساب. (یادداشت مؤلف): این [یعنی فرد] آن است که به دو نیم نتوان کرد تا شکسته با وی یاد نکنی. (التفهیم). || (ص) چین خورده. (یادداشت مؤلف). باشکنج. شکن یافته:
شکسته زلف تو تازه بنفشه ٔ طبری است
رخ و دو عارض تو تازه لاله و نسرین.
فرخی.
|| چشم بزیر افتاده. با پلک بهم نزدیک شده. (یادداشت مؤلف): یک چشم اندک مایه شکسته داشتی ازعادت نه از خلقت. (راحهالصدور راوندی).
- چشم شکسته، که آب ریزد از مرضی. (یادداشت مؤلف).
|| کوه و دره ای که قسمتهایی از آن بمرور ریزش کرده و شیبهای تند دیوار گونه در آن پدید آمده است. شکستگی:
نشیمنْش گفت آن شکسته دره
که بینی پر از دود و دم یکسره.
اسدی.
کهش پر دهار و شکسته دره
دهارش همه کان زر یکسره.
اسدی.
این نواحی در میان شکسته ها و نشیب افرازها خاکین و سنگین بر مثال خرقان. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 143).
- شکسته کوه، کوهی که ریزش کرده باشد: گوسفندان را با شکسته کوهی راند و بر سر آن کوه شد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 28).
|| طی. نورد.تاه. لا. (یادداشت مؤلف): اثناء؛ شکسته ومیانه های چیزی. (رشید وطواط).

شکسته. [ش ِ ک َ ت َ / ت ِ] (اِخ) قلعه ای بوده در قدیم در حوالی قلعه ٔ اصطخر فارس. (از نزههالقلوب ج 3 ص 120 و 132). قلعه ٔ شکسته ای است در نزدیکی تخت جمشید. (جغرافیای غرب ایران ص 131). نام قلعه ای قدیم. (ناظم الاطباء). نام قلعه ای بنام کرده ٔ جمشید: و سه قلعه ساخت در میان شهر [جمشید] و آنرا سه گنبدان نام نهاد یکی قلعه ٔ اصطخر ودوم قلعه ٔ شکسته و سوم قلعه ٔ شکنوان. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 32). و سه قلعه یکی قلعه ٔ اصطخر دوم قلعه ٔ شکسته... در میان شهر اصطخر نهاده بود [جمشید] و آنرا سه گنبدان گفتندی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 126).


تخته بر تخته

تخته بر تخته. [ت َ ت َ / ت ِ ب َ ت َ ت َ / ت ِ] (ق مرکب) صفحه بصفحه. ورق ورق بر روی هم.پاره پاره. لخته لخته. تخته تخته انباشته:
زیبقیهای آبگینه ٔ آب
تخته بر تخته گشته نقره ٔ ناب.
نظامی.


تخته

تخته. [ت َ ت َ / ت ِ] (اِ) پارچه ٔ چوب. (آنندراج). قطعه ٔ چوب پهن و صاف و مسطح که چندان ستبر نباشد. (ناظم الاطباء). تختج معرب آن. (از منتهی الارب). چوب به پهنابریده ٔ مسطح وعریض، ساختن کشتی، صندوق، کرسی، تخت، در، تابوت، پوشش سقف گور، جعبه و جز اینها را. چوب پاره ٔ بریده ای که قطر آن کم و طول و عرض آن بسیار باشد:
در این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته ای بر کنار.
سعدی (بوستان).
ز روی عداوت به بازوی زور
یکی تخته برکندش از روی گور.
سعدی (بوستان).
بگفتم تخته ای برکن ز گوری
ببین تا پادشه یا پاسبانند
بگفتا تخته برکندن چه حاجت
که میدانم که مشتی استخوانند.
سعدی.
- تخته ٔ حمام، تخته ٔ سنگی که در حمام برای نماز گذارند، از اهل زبان به تحقیق پیوسته است. (آنندراج):
هر چناری را که عادت کرده با سوز جگر
تخته اش جز تخته ٔ حمام نتواند شدن.
تأثیر (از آنندراج).
- || تخته ایست که با آن کثافت های روی آب خزانه را از اطراف فراهم کنند و در یک جا جمع سازند، سپس با ظرفی بیرون ریزند. این تخته همیشه در گوشه ٔ حمام های خزانه ای موجود است.
- تخته ٔ در، قطعه ٔچوب پهن و مسطح که در میان لنگه ٔ در قرار دهند. (ناظم الاطباء).
- تخته ٔ قیمه، تخته ٔ چوبی که گوشت را بر آن ببرند و قیمه کنند. (آنندراج):
دلم دایم از وی سراسیمه است
از او سینه ام تخته ٔ قیمه است.
وحید (از آنندراج).
- تخته ٔ کشتی، سطح کشتی. (ناظم الاطباء).
- تخته ٔ گور، پاره چوبهایی که بدان سقف گور را پوشندو سپس با خاک و سنگ محکم سازند:
نبیند مگر تخته ٔ گور تخت
گر آویخته سر ز شاخ درخت.
فردوسی.
خروشی برآید که بربند رخت
نیابی جز از تخته ٔ گور تخت.
فردوسی.
- تخته نرد، اسباب بازی نرد. (ناظم الاطباء). رجوع به تخت و تخته نرد شود.
- امثال:
یک تخته اش کم است، کنایه از سبکی عقل کسی آید.
|| صفحه ای که در روی آن بدن مرده راغسل داده کفن می کنند. (ناظم الاطباء). چوب که مرده بر آن شویند. لوحی از چوب و جز آن که مرده را بر آن نهاده شویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تختی که مرده را بر آن خوابانند غسل دادن را:
رفتم خانه ٔ برارم
چنگی روغن بیارم
زنکه زن برارم
کردش به زهر مارم
زنکه به تخته بفتی
به شوی اخته بفتی.
(یادداشت ایضاً).
- تخته شور کردن، مرده شور کردن. نفرین کردن کسی را که بمیرد. یا گفتن به تخته بیفتی و مرده شورت ببرد.
- تخته شوی کردن، مرده شوی کردن. رجوع به تخته شور کردن شود.
- تخته ٔ غسال، تخته ٔ مرده شورخانه:
نتراشند جز به یک منوال
تخت مردان و تخته ٔ غسال.
اوحدی.
- تخته ٔ مرده شورخانه، تخته ٔ غسال.
|| جنازه و تابوت و عماری. (ناظم الاطباء). تابوت. تخته پوش. تخته ٔ تابوت. تخته ٔ مردگان. تخته ٔ مرده کشان:
بدو گفت کای ترک برگشته بخت
همین دم ببندمْت بر تخته رخت.
فردوسی.
ز زابل شه اختر، بپردخت بخت
بدو تخته داد و به شیدوش تخت.
اسدی.
یکی جفت تخته یکی جفت تخت
یکی تیره روز و یکی نیک بخت.
اسدی.
- از تخت به تخته افتادن، کنایه از مردن پس از پادشاهی است. مردن صاحب اورنگی.
- تخته ٔ تابوت، تخته ٔ مردگان. تخته ٔ مرده کشان:
ترا به تخته ٔ تابوت هم کشد روزی
اگر خزانه و لشکر هزار خواهد بود.
سعدی (از آنندراج).
- تخته ٔ مردگان، تابوت.
- تخته ٔ مرده کشان، تابوت:
تخته ٔ مرده کشان بفراشتند
بر کتف بوبکر را برداشتند.
مولوی.
|| قطعه چوب. کنده ٔ خرد. پاره چوب.
- تخته ٔ آسیا، چوب پهنی که گاوآهن را جهت شیار کردن زمین بدان نصب کنند. (ناظم الاطباء).
- تخته ٔ اُسْتُرَش، تخته ٔ چوبی که گاوآهن را بدان محکم کنند. (ناظم الاطباء). آلتی است چوبی برزیگری که هندش هل نامند و استرش، پهال را گویند. (آنندراج).
- تخته ٔ کفشگر، کنده ای که کفشگر بر روی آن چرم را می بُرَد. تخته ٔ کفشگران. کنده ٔ موزه دوزان. کالبد کفشگران که بر آن کفش اندازه نمایند. قُرْزوم. فُرْزوم. جَبْاءه. (از منتهی الارب).
- تخته ٔ گازر، مِقْصَره. (منتهی الارب). پاره چوبی که گازران با آن بر پارچه کوبند تا رنگ بر جسم پارچه نشیند.
- تخته ٔ گوی، تخته ٔ گوی بازی. طبطاب. (منتهی الارب). چوگانی که سرش مانند چمچه باشد و بدان گوی بازی کنند و به تازی طبطاب گویند. (ناظم الاطباء).
|| لوح. (آنندراج) (زمخشری) (دهار). لوح و صفحه. (ناظم الاطباء):
جنگجویی که چو در جنگ شود، لشکرها
خشک بر جای بمانند چو بر تخته صُوَر.
فرخی.
بر تخته ٔ عمر او نوشته
چندانکه ورا هوا بودعام.
فرخی.
وآن خال بر آن عارض چون ماهی شیم
همچون نقطی ز مشک بر تخته ٔ سیم.
مسعود رازی.
از سر مکرمت و جود همی نام نیاز
خامه ٔ او کند از تخته ٔ تقدیر تباه.
سنایی.
نقش کژ محو کن ز تخته ٔ دل
تا شود برتو کشف هر مشکل.
سنایی.
همچو مردان درآی در تک وپوی
تخته ٔ گفت را ز آب بشوی.
سنایی.
که خوانْد تخته ٔ عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه به چاه پنجه باز.
سوزنی.
به عشق طره ٔ برهم گسسته ٔ خط تست
که ماه تخته ٔ سیمین کند ز پیشانی.
اخسیکتی.
ای نیزه ٔ شاه ای قلم تخته ٔ نصرت
از نقطه ٔ دولت الف عز و جلالی.
خاقانی.
بر تخته ٔ صدق بودی آحاد
زآن اول ِ اولیات جویم.
خاقانی.
و ملوک آفاق تخته ٔ مکارم اخلاق در جناب منیع... او میخوانند:
خوانده عدل تو در همه آفاق
تخته های مکارم اخلاق.
؟ (از سندبادنامه).
و بدان که همه چیزها بر تخته ٔ جهان حساب می کنند. (کتاب المعارف).
شناسایی که انجم را رصد راند
از آن تخت آسمان را تخته برخواند.
نظامی.
فکند از هیئت نه حرف افلاک
رقوم هندسی بر تخته ٔ خاک.
نظامی.
- تخته ٔ اول، کنایه از لوح محفوظ است. (برهان) (آنندراج). لوح محفوظ. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء):
تخته ٔ اول که الف نقش بست
بر در محجوبه ٔ احمد نشست.
نظامی.
- || تخته ٔ اطفال را نیز گویند که در آن الف، با، تا نویسند. (برهان). تخته ای که در آن الف، با، تا نویسند و به اطفال دهند برای آموختن ایشان. (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). لوحی که اطفال بر روی آن الف با نویسند. (ناظم الاطباء).
|| یک ورق از کاغذ. (ناظم الاطباء). || لوح کودکان دبستان. تخته ٔ تعلیم مشق: خواجه بوطاهر مهین پسر شیخ ما کودک بود به دبیرستان میرفت. یک روزکودکان تخته ٔ او را به خانه ٔ شیخ بازآوردند. (اسرارالتوحید).
طفلان چرخ تخته ٔ مینا بزیر کش
ماه دوتا چو پیر معلم در آن میان.
اخسیکتی.
از یکی تخته حرف خواندندی
در یکی بزم دُر فشاندندی.
نظامی.
اگرچه تخته را بشویند بار دیگر استاد تواند نبشتن. (کتاب المعارف). مریدی شیخ را دید که می لرزید. گفت یا شیخ این حرکت تو از چیست ؟ شیخ گفت سی سال در راه صدق قدم باید زد و خاک مزابل به محاسن باید رُفت و سر به زانوی اندوه باید نهاد تا تحرک مردان بدانی. به یک دو روز که از پس تخته برخاستی میخواهی که به اسرار مردان واقف شوی. (تذکرهالاولیاء عطار).
- تخته ٔ آداب، لوح دبستان. تخته ٔ تعلیم:
به مهر مام و دو پستان و زقّه ٔ خرما
به جان باب و دبستان و تخته ٔ آداب.
خاقانی.
- تخته ٔ آموختن،تخته ٔ تعلیم. تخته ٔ مشق و تخته ٔ تعلیم گرفتن است، چه کودکان قدیم بر تخته مشق و درس میخواندند.
- تخته ٔ ابجد، لوحی کودکان را درتعلیم الفبا:
ضمیر خرده شناست به خشم گفت خرد را
هنوز حفظنکردی حروف تخته ٔ ابجد.
شمس طبسی.
- تخته از سر گرفتن، آغاز کاری کردن. ترک کردن خطاهای گذشته را و شروع به کار درستی کردن:
نقل ارواح گشته نقل از تو
تخته از سر گرفته عقل از تو.
سنایی.
خورشید گرفته تخته از سر
بر سر چوقلم دونده ٔ تو.
عطار.
- تخته بر سر استاد زدن، تخته بر سر شکستن. (آنندراج):
لوح قبرم که می کند فرهاد
میزند تخته بر سر استاد.
آصف (از آنندراج).
رجوع به تخته بر سر شکستن شود.
- تخته ٔ تعلیم، تخته ٔ مشق. لوحی که اطفال بر آن مشق کنند، و پسین به اضافت و بی اضافت نیز آید. (از آنندراج). تخته ٔ آموختن:
زاستاد ازل عشق بتان یاد گرفتم
انگشت چو برتخته ٔ تعلیم نهادم.
امیر شاهی سبزواری (از آنندراج).
- تخته ٔ حساب، تخته ٔ حساب شناسان، ای آن تخته ٔ حساب که آنرا تخته ٔ خاک میخوانند. (آنندراج).
- تخته ٔ خاک، سطح زمین. (ناظم الاطباء). زمین. (آنندراج):
تا تخته ٔ خاک است حصارش فضلا را
سر تخته ٔ خاک آمد و دل خانه ٔ دشمن.
خاقانی.
- || تخته ٔ محاسبان. (آنندراج). در نسخه ٔ شرفنامه در متن معنی نشده ولی در حاشیه بخطی غیر از خط متن می نویسد: یعنی تخته ٔ محاسبان که در آن قدری خاک اندازند و بنویسند، باز هموار کنند و رقم دیگر بنویسند:
همه جاسوس نجم و افلاکند
همه با میل و تخته ٔ خاکند.
سنایی.
بدخواه تو بر سکنه ٔ این تخته ٔ خاکی
صفریست که بیشی ندهد هیچ رقم را.
انوری (از شرفنامه ٔ منیری).
خاک بر سر می کند گردون ز دستش گو چرا
تخته ٔ خاک از سر کیوان نسازد هر زمان.
خاقانی.
- تخته ٔ رقوم، لوح رمال و منجم. (ناظم الاطباء).
- تخته ٔ سالخورد، کنایه از حکایات گذشته باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). حکایات گذشته. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء):
گزارنده ٔ تخته ٔ سالخورد
چنان درکشد نقش بر لاجورد.
نظامی (از انجمن آرا).
- تخته ٔ قسمت تقدیر، همان لوح تقدیر و سرنوشت:
خاطری داری و فهمی که به یک لحظه کند
تخته ٔ قسمت تقدیر خداوند از بر.
سنایی.
- تخته ٔ محاسبان، زمین. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء).
- || در اصل بمعنی تخته ای است که محاسبان خاک بر آن گذارند و به میل آهنین حساب بر آن نویسند و آنرا تخت حاسبان و تخت میل نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). تخته ٔ حساب:
ای رفته آفتاب شما در کسوف خاک
چون تخته ٔ محاسب از آن خاک برسرند.
خاقانی.
- تخته ٔ محاسبان شدن، خاک برسر و گردآلود شدن. (از ناظم الاطباء).
- صد تخته به پهلوی کسی یا استاد زده بودن، از استاد یا کسی بمراتب درگذشته بودن. بسی از او برتر بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| هر چیز مسطح و صاف و پهن. (ناظم الاطباء). هر قطعه ٔ پهن از چیزی:
دگر چارصد تخته از عود تر
که مهر اندرو گیرد اورنگ زر.
فردوسی.
هر تخته ای از او [باغ] چو سپهر است بیکران
هر رسته ای از او چو بهشت است بی کنار.
فرخی.
چون آب خواهند داد [نیش را. مبضع را] تخته ای بگیرنداز آهن و روی آنرا نرم بغایت کنند... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- تخته ٔ پشت، کنایه از اندام پشت آدمی است که از عضلات و استخوانهای نسبتاً پهن تشکیل یافته است: تمام این تخته ٔ پشتم درد می کند.
- تخته ٔ پِهِن، پِهِن یعنی سرگین اسب که بستر در زیر او گسترند تاجایگاه او بگاه نشستن نرم باشد. پِهِن که در زمین پاگاه گسترند نرم بودن جایگاه اسب را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تخته ٔ زر، قطعه ٔ زر: دوستی فاضل ازآن ِ وی، تخته ٔزر داشت. (کلیله و دمنه).
تختی از تخته ٔ زر آوردند
تخت پوشی ز گوهر آوردند.
نظامی.
- تخته ٔ زرنیخ، کنایه از انگِشت و زغال افروخته باشد. (برهان) (ازناظم الاطباء).
- تخته سنگ، پاره های بزرگ هموار از سنگ:
بکار بردند ازهر سویی تقرب را
چو تخته سنگ بر آن خانه، تخته تخته ٔ زر.
فرخی.
و سر چاه را حظیره کرده اند از تخته های رخام سپید. (تاریخ سیستان).
- تخته ٔشطرنج، صفحه ای که در روی آن شطرنج بازی کنند. (ناظم الاطباء).
- تخته ٔ عاج، تختی که از دندان فیل سازند.
- || کنایه از روز.
- || کنایه از سرین بلورین. (ناظم الاطباء):
غلط گفتم نمودش تخته ٔ عاج
که شه را نیزباید تخت با تاج.
نظامی.
- تخته ٔ مینا، کنایه از آسمان است. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء):
مملکتش رخت به صحرا نهاد
تخت بر این تخته ٔ مینا نهاد.
نظامی.
- تخته ٔ یخ، پارچه ٔ یخ که از کمال برودت هوا در حوض ها و رودها می بندد و بغایت شفاف می باشد مانند آینه ٔ قدی. (آنندراج):
وه چه رخ است این که چو در تاب شد
آینه چون تخته ٔ یخ آب شد.
یحیی شیرازی (از آنندراج).
|| هر یک از قطعات جامه یا پرده و امثال آن از سوی پهنا: این پرده را چهار تخته بریده اند.
- تخته ٔ جامه، هر یک از تاهای نابریده ٔ جامه. یکی تا، یا یکی لا از جامه ٔ نابریده.
|| تخت. توپ پارچه. قواره ٔ پارچه:
ز دیبا و خز چارصد تخته نیز
همه تخته ها کرده از چوب شیز.
فردوسی.
بیاورد صد تخته دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زَرْش بوم.
فردوسی.
ز لعل و زفیروزه چندین نگین
یکی اسپ و ده تخته دیبای چین.
فردوسی.
رجوع به تخت شود. || عدد. تا: یک تخته قالی. دو تخته زیلو. || تخته ٔ جامه، اتو و قید بزرگ و قیدی که بدان پارچه را فشار داده و هموار نمایند. (ناظم الاطباء). || پیشخان. سکویی که سوداگران اجناس خود بر آن گذارند تا خریداران مشاهده کنند.
- تخته ٔ جوهری، پیشخان گوهرفروش. تخته ٔ گوهری. سکو یا پیشخانی که جوهرفروش جواهر خود بر آن گذارد.
- || رنگ سرخ و کبود. هر چیز رنگارنگ. (ناظم الاطباء).
- تخته ٔ قناد، تخته ای که قناد و حلوایی، شیرینی ها را بر آن چیند. (آنندراج):
گلرخ غنچه دهان من به گل شد خنده زن
از شکرریزی چمن را تخته ٔ قناد کرد.
نصیرای بدخشانی (از آنندراج).
|| آلتی بوده است از آلات شکنجه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آلت شکنجه که بسان اسب ساخته باشند. (ناظم الاطباء):
برند کیفر از چاه و بند و تخته ٔ او
مخالفان خداوند تاج و تخت و نگین.
سوزنی.
به همه ٔ معانی رجوع به تخت شود.

تخته. [ت َ ت َ] (اِخ) قریه ای است هفت فرسنگ میانه ٔ شمال و مغرب خنج. (فارسنامه ٔ ناصری).

تخته. [ت ُ ت َ / ت ِ] (ن مف) مخفف توخته است که بمعنی ادا کرده و گزارده باشد، اعم از قرض و دین و امانت و نماز. (برهان).

فرهنگ فارسی هوشیار

تخته بر تخته

صفحه بصفحه ورق بر روی هم تخته تخته پاره پاره.


تخته تخته

قطعه قطعه، پارچه پارچه

گویش مازندرانی

تخته

درپوش، پارچه های بریده، کشت زار نسبتا صاف، تخته

فرهنگ عمید

تخته

تکۀ چوب بریده‌شدۀ پهن،
هر چیز مسطح و پهن مانند تکۀ فرش،
قطعۀ زمین هموار،
ورق بزرگ مقوا یا آهن و امثال آن‌ها،
واحد شمارش قالی، قالیچه، و مانندِ آن: یک تخته قالی، دو تخته قالیچه،
تابوت و تخته که مرده را در روی آن حمل کنند،
جایی که مرده را روی آن غسل بدهند،
* تختهٴ سه‌لایی: نوعی تختۀ نازک که از سه ورقۀ نازک چوبی به‌هم‌چسبیده تشکیل می‌شود و در ساختن بعضی اشیای چوبی به ‌کار می‌رود،

فارسی به عربی

قطب بندى

استقطاب

معادل ابجد

تخته شکسته بندى

2246

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری